سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته های من در رستوران ملایری


ساعت 10:23 عصر چهارشنبه 85/8/17

" هوالمحبوب "

 

استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت.

 آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید:به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟!

شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم ...

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاْ وزنش چقدر است ،

 اما سوال من این است ، اگر من این لیوان را چند دقیقه همینطور نگه دارم چه اتفاقی

خواهد افتاد؟!...

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد!

استاد پرسید: اگر یک ساعت همینطور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟!...

یکی از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد می گیرد...

استاد گفت: حق با توست ، حالا اگر یه روز تمام آن را نگه دارم چه؟!...

شاگرد دیگر گفت: جسارتاْ دستتان بی حس می شود ،

عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند

 و مطمئناْ کارتان به بیمارستان خواهد کشید ...

استاد گفت: خب ، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟!...

شاگردان جواب دادند: نه!...

استاد گفت: پس چه چیزی باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟!...

در عوض من باید چه بکنم؟!...

یکی از شاگردان گفت: خب ، لیوان را زمین بگذارید!...

استاد گفت: دقیقاْ مشکلات زندگی هم همین است ...

 اگر آنها را چند دقیق در ذهنتان نگه دارید ، اشکالی ندارد ،

 اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد ....

اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ، فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید

بود ...

 

" فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است ، اما مهمتر آن است که در پایان هر روز

پیش از خواب آنها را زمین بگذارید ... به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید ...

هر روز صبح ، سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده ی مسائل

زندگی که برایتان پیش می آید برآیید..."

" یادت باشه که لیوان آب رو همین امروز زمین بذاری ... زندگی همینه ... "


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:8 عصر چهارشنبه 85/8/17

دوباره دلم هوای بی کسی پرنده ای کوجک را می کند که با چشمان کوچکش

آرام آرام سنگدلی مرا نظاره گر است.باز دلم می خواهد صدای آواز های

شاد و غمناکش را با گوشهای نیمه شنوایم بشنوم.دلم می خواهد پرنده ی

کوچک قلب من بگوید:دوستت ندارم.و من با التماس پرهای کوچکش را

نوازش کنم و بگویم:عزیز دلم مرا ببخش.
..........................................................

به من نگاه کن ای جان چگونه در همه حال

صبورتر ز درخت

گشوده دست به سویت زعشق سرشارم

پرنده وار به هرجا به صد هزار سرود ترانه خوان توام با تو گرم گفتارم

به سوی کوی تو دریای من ! روان چو رود

نفس زنان همه در آرزوی دیدارم

دگر چگونه بگویم که دوستت دارم

اگر تو نیز ندانی خدای میداند!!

 
......................................

شب است وآسمان در تیرگی عمیق و بی انتهایش سراسر ستاره های

چشمک زن را به میهمانی طلبیده است و من حیران و سرگردان به دنبال

ستاره ی کوچک و چشمکزن خود می گردم .ستاره ای که روزی از آن من بود

و من با ناسپاسی رهایش کردم.ستاره ی من رفت چشمان مرا منتظر باقی

گذاشت.ستاره ی من رفت تا ستاره ی عشق دیگری باشد . عشقی که قدر

نورهای آسمانی اش را بداند و من تا آخر عمر در سوگ از دست دادن

ستاره ی خودم بمانم.

با تشکر از فاطمه خانم و ممنون از اینکه این نوشته زیبا را برای ما

فرستادن اما یه آرزو دارم و داشتم اینکه نبینم هیچ وقت دل دوستانم

ابری باشه امید وارم که به زودی مشکل فاطمه هم حل بشه


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:56 عصر چهارشنبه 85/8/17

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی

تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم

و تودر پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران وسرگردان چشمهایی است رویایی

ومن تنها برای با طراوت ماندن ان چشم رویایی    دعا کردم                    

                 
.................................

غمی نشسته در شبم مرا رها نمی کند نگاه کن که با دلم چه کارها نمیکند

تمام خلوت مرا شکسته حجم خستگی چگونه دستهای تو مرا دعا نمیکند

ببین کنار لحظه ها تن شکسته مرا بیا که بی تو غم مرا ز خود جدا نمی کند

قسم به خلوت دل و ترانه های خسته ام کسی در خیال را به جز تو وا نمی کند

.............................

و اما سخن آخر:

 

همیشه به یاد داشته باش

تا به فراموشی بسپاری

آنچه را که اندوهگینت می سازد


اما...

هرگز فراموش نکن

به یاد داشته باشی

آنچه را که شادمانت می سازد... 


 در دجه اول باید تشکر کنم از شعر های زیبات و در درجه بعدی برات دعا میکنم تا بتونی به اون چیزی که میخواهی برسی


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:49 عصر دوشنبه 85/8/8

سلام به همه دوستای قدیمی  و سلام به همه دوستای جدید میدانم که امشب خیلی تلخ نوشتم

امید وارم از فردا شادتر بنویسم و بتونم از آدم های که در کنارم هستن هم بگویم

و ممنونم از دوستای گلم که با وجود اینکه تو این مدت نه چندان طولانی غیبت داشتم به یاد من بودن

و با تشکر از دوست گلم آقا حامد که امیل های شما دوستان  را به دستم میرساند در ضمن هنوز با آیدی سنگ صبور کبوتر و بقیه آیده ها

حامد آن میشه و اگرکاری داشتید همین جا بیان کنید من نظرات شما دوستای گلم را در همین جا جواب خواهم داد 

در ضمن رستوران ملایری واقع در کیومتر 5 اتوبان تهران قم هستش

بعد از عوارضیه تهران به سمت قم سمت راست

 تالار پذیرایی ملایری


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:11 عصر دوشنبه 85/8/8

وقتی به دنیا آمدم صدایی در گوشم طنین انداخت و گفت تا آخرین لحظه عمرت با تو خواهم ماند

گفتم تو کیستی ؟؟؟

گفت : غم!!

خیال کردم غم عروسکی است که میتوان با آن بازی کرد

و حال که فکر میکنم میبینم خود عروسکی هستم

آره ... تو همون تنهاترینی

 


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:3 عصر دوشنبه 85/8/8

من از این فاصله ها فاصله ها دلگیرم

بی تو اینجا چه غریبانه شبی میمیرم

دل من با همه آدمکانی که به دنبال تواند

قهر می گردد و من با خود خود درگیرم

دیر سالیست که میخوام از اینجا بروم

ولی انگار که با قلب زمین  زنجیرم

مثل اینست که من با همه هق هق خود

روی سجاده احساس تو جان می گیرم

ساعتی گریه و غم هیچ نمیخواهد و من

در الفبای زمان خسته این تقدیرم

 

 


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:54 عصر دوشنبه 85/8/8

باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی.

 

 این آغازی دیگر است و این منم،گمشده در مه،

 

 ستاره ای سرگردان در کهکشانی بی انتها

 

 فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک.

 

 من گم شده ام،

 

 من در دنیای متروک تنهایی خود که تاریک ترین شب ها و ابری ترین روزها را دارد

 

 و باد زیر آوار غروب کوچه هایش را دلتنگ می نوازد گم شده ام.

 

 آری من گم شده ام...


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:7 عصر شنبه 85/8/6

سلام سلامی به گرمای دل عارفان که بهار دلشان پائیز است من برگشتم این بار نه با

غم نه بار غصه بلکه با امید به فردا


آمده ام تا باز بنویسم این بار میخواهم از خانوادهایی بنویسم که دست به دست هم دادن

و یک محیط کاری خوب و جالب را

ایجاد کرده اند تو این مدت میخوام از دوستانی براتون بگم که دنیای اطرافشون ثانیه

هاشون برای خود من تجربه بوده از فردا یکی یکی بهتون معرفیشون میکنم

اما در این میان دیگر دست نوشته های شبانه ام را نمیسوزانم بلکه انها را در اینجا

برای شما دوستای خوبم به یادگار میگذارم


امید وارم حرفهای که میزنم باعث ناراحتی شما عزیزان نشود اگر جکی خاطره ای خنده دار هم

تعریف شد تنها به خاطر خندوندن شما


همراهان همیشگی هستش


¤ نویسنده: مانی آسمانی

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
6292

:: درباره من ::

دست نوشته های من در رستوران ملایری

مانی آسمانی
بلبل به سر چشمه چه کار آمده ای؟؟؟؟؟ تشنه شده ای....یا به شکار آمده ای؟؟؟؟؟ نه تشنه شدم... نه به شکار آمده ام عاشق شدم و به دیدن یار آمده ام ! با سلام

:: لینک به وبلاگ ::

دست نوشته های من در رستوران ملایری

:: آرشیو ::

سلام
پاییز 1385

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

بار دیگر,تولدی دوباره
1 آرزو

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::